نگاه رنگ باخته !
آری من همان کبوتر خسته بالی بودم که در عشق تو برای ابد اسیر ماند بسان پرنده ای در قفس ...
تمام راهها بیهوده اند
وقتی مرا به تو نمی رسانند
تمام رازها بیهوده اند
وقتی تو نیستی که رازی به گوشم بخوانی
مرا به لبخندی میهمان کن
شبی نه! ساعتی نه!
به لبخندی میهمانم کن!!!!
نگاه رنگ باخته !
آری من همان کبوتر خسته بالی بودم که در عشق تو برای ابد اسیر ماند بسان پرنده ای در قفس ...
تمام راهها بیهوده اند
وقتی مرا به تو نمی رسانند
تمام رازها بیهوده اند
وقتی تو نیستی که رازی به گوشم بخوانی
مرا به لبخندی میهمان کن
شبی نه! ساعتی نه!
به لبخندی میهمانم کن!!!!
آبی تر از آنم که بیرنگ بمیرم .
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم .
من آمده بودم که تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم.
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم.
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم
با شما هستم ای ازمستی جنسیت ! لبریز
زنان لطیفند... چون شبنم
ظریفند.. چون برگ گل
دوست داشتنی اند چون چشم اندازیگ گلزار
گوش کردنی اند چون یک موسیقی
دلچسب
تماشایی اند چون
غروب ساحل وجنگل ودریا
دست ازغرور بی خردانه خوبشوئیم
وبهای این شکستنی های
گرانبها را بیشتربدانیم..
باران
باز باران
بی طراوت
کو ترانه؟!
سوگواری ست ،
رنگ غصه
خیسی غم
می خورد بر بام خانه
طعم ماتم
یاد می آرم که غصه
قصه را می کرد کابوس ،
بوسه می زد بر دو چشمم
گریه با لبهای خیسش،
می دویدم، می دویدم
توی جنگل های پوچی
زیر باران مدیحه
رو به خورشید ترانه
رو به سوی شادکامی،
می دویدم ، می دویدم
هر چه دیدم غم فزا بود
غصه ها و گریه ها بود
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا
نیست باران
نیست باران
گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم
می دویدم مثل مجنون
با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران
بی کبوتر
بوف شومی
سایه گستر
باز جادو
باز وحشت
بی ترانه
بی حقیقت
کو ترانه؟!
کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران
از عبث پر بود و از غم
لیک فهمیدم
که شادی
مرده او دیگر به دلها
مرده در این سوگواری...
---------------------------------------------------------------------------
خوشبختی | |
این منم؛ خوشبخت ترین بانوی دنیا؛ که در حالیکه احساس می کنم بهشت را در کنار خود دارم؛ همراه نیمه دیگر وجودم ؛ در تاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود قدم برمی دارم. |