دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

من در آیینه رخ خود دیدم وبه تو حق دادم. آه می بینم، می بینم تو به اندازه تنهایی من خوشبختی من به اندازه زیبایی تو غمگینم *** بی تو در می یابم، چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را. کاهش جان من این شعر من است . آرزو می کردم، که تو خواننده شعرم باشی . - راستی شعر مرا می خوانی ؟ - نه، دریغا، هرگز، باورم نیست که خواننده شعرم باشی . - کاشکی شعر مرا می خواندی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد