دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

آبی تر از آنم که بیرنگ بمیرم .

 از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم .

 من آمده بودم که تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم.

 تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم.

شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم

 

با شما هستم ای ازمستی جنسیت ! لبریز

زنان لطیفند... چون شبنم

ظریفند.. چون برگ گل

دوست داشتنی اند چون چشم اندازیگ گلزار

گوش کردنی اند چون یک موسیقی

دلچسب

تماشایی اند چون

غروب ساحل وجنگل ودریا

دست ازغرور بی خردانه خوبشوئیم

وبهای این شکستنی های

گرانبها را بیشتربدانیم..

 

افسوس کسی بهای این شکستنی های گرانبها را نمی داند .

 

-----------------------------

 

من خسته ام ، خســـــــــــــته. خسته از آدمها ، از همه کس ، خسته از دنیا از این زندگی . از آدمهایی که احساس آدم را درک نمی کنند . از کسانی که باورت نمی کنند .

آخه چـرا چـــــــرا این آدما اینقدر بی رحمند .

دلم گرفته از همه کس و همه چیز . دیگه از دنیای زشت بدم می آید . کاش می شد منم مثل خیلی های دیگه که زود رفتن برم . کاش دست خودم بود . آخه مگه زندگی کردن اجباری . ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
هاله شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:17 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

سلام. ممنون که بهم سر زدی.
حیف نیست. اگه اجباری زندگی نمی کردیم اون همه خاطرات قشنگ برای کودکیمون هرگز تجربه نمی شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد