دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

 
ابتدایی که بودم هر سال تابستون یکی دو هفته همرا برادرام می رفتیم روستا خونه پدر بزرگم . اونجا بهمون خیلی خوش می گذشت . هز صبح تا شب همش تو باغ پدر بزرگ ولو بودیم و واسه خودمون حال می کردیم . این عکس بالا رو که دیدم یاد اون روزا افتادم . تو یکی از همون تابستونها صبح زود پدر بزرگ از خواب بیدارمون کرد یک گنجشک کوچولو که هنوز پریدن یاد نگرفته بود پیدا کرده بود . گنجشک کوچولو از لونشون افتاده بود پایین . من گنجشک کوچولو رو از پدر بزرگم گرفتم و بردمش حیاط تا ظهر همین طور باهاش بازی کردم . بیچاره خیلی می ترسید . قلبش تند تند می زد . نزدیکای ظهر با خودم فکر کردم که حتما گرسنش شده . کمی نون خشک آوردم و ریختم جلوش ولی نخورد منم به زور کردم تو دهنش ولی اون قورتش نداد منو کمی آب ریختم تو گلوش تا نونه پایین بره و گنجشکه از گرسنگی نمیره . اما غذا تو گلوش گیر کرد . یک لحظه دیدم بی حرکت موند تو دستم . خیلی ترسیدم . پرتش کردم زمین و پا به فرار گذاشتم . بعدا که برادر کوچکترم قضیه رو فهمید با هم رفتیم و خاکش کردیم....
بعد از اون یه مدت خیلی ناراحت بودم .و عذاب وجدان داشتم . تا اینکه بزرگ شدم و همهچی یادم رفت تا اینکه حالا این عکسو دیدم .
خیلی کار بدی کردم ....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد