دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

جناب آقای همسر ، علی عزیزم
با سلام
اینجانب لیلا همسر آقای علی آقا به شماره شناسنامه ..... با توجه به نیاز شدیدی که به توجه و علاقه شما نسبت به امور همسرتان دارم خواهشمندم  اقدامات لازم جهت جلب رضایت همسر دل نازکتان را انجام دهید ، باشد که مورد قبول متعلقه محترمه قرار گیرد .
قابل ذکر است جهت جلب رضایت همسر باید هر از گاهی که به اینترنت گردی مشغولید سری نیز به دفتر دل همسرتان به آدرسی که هم اکنون در ان هستید باید بزنید .
 
با تشکر
همسرتان لیلی
به هیچکی نگیا : دوستت دارم .

به تو می اندیشم به استواری کلامت ، به تامل در تکلمت و به خونسردی ظاهری که به علت تحریک احساسات انسانی تو پرده بر درون آشفته ات می کشد و تو را عارفانه تر از آن چه هستی نشان می دهد .  این را بدان احساسات تو با قلب خسته ام عجین شده ، اما تو با علم به این موضوع خونسرد تر از همیشه خیلی بی تفاوت از کنارم می گذری . آخر چرا ؟
علی عزیزم دوستت دارم

با هر چه عشق ، نام تو را می توان نوشت

با هر چه رود ، نام تو را می توان سرود

ترس از حصار نیست !

با  دستهای روشن تو

هر قفل کهنه را می توان گشود .

زندگی خیلی کوتاه است .

ما خودمان را متقاعد می کنیم به این که زندگی بهتر خواهد شد وقتی که ازدواج کنیم و خانواده ای تشکیل دهیم.سپس سر خورده و نا امید می شویم  چرا که بچه های ما کوچک هستند و به توجه دائمی نیاز دارند، پس به امید آینده بهتری هستیم تا آنها بزرگ شوند بعد که به سن نوجوانی رسیدند وما درگیر مشکلات آنها هستیم آرزوی گذشتن آنها از سن بحران و فردای شادتری  را داریم.....به خودمان وعده میدهیم زندگی بهتری را..............وقتی من و همسرم با هم تلاش کنیم،تا ماشین بهتری تهیه کنیم،تا به مسافرت تفریحی برویم،تا......بالاخره بازنشسته شویم.

حقیقت این است که هیچ زمانی برای شاد بودن بهتر از زمان حال نیست.زندگی همیشه پر از درگیری و سعی و تلاش است.چه بهتر قدرت رویارویی با آنها را داشته باشیم و علیرغم تمام مشکلات تصمیم بگیریم شاد زندگی کنیم.

 

 

برای مدت مدیدی به نظر هر کسی می رسد که زندگی واقعی را باید از جائی شروع کرد ،ولی همیشه موانعی سر راه وجود دارد-تجربیات سختی که باید از سر گذراند --کارهایی که باید به سرانجام برسد--زمانی که باید صرف انجام کاری شود--قبضی که باید پرداخت شود سپس...........تازه زندگی آغاز خواهد شد.این عقاید کمک کرد تا بفهمم ..هیچ جاده ای تا سعادت و خوشبختی نیست بلکه خوشبختی همان راه ولحظه های زندگی است که طی می کنیم.

پس از تمام لحظات زندگیت لذت ببر......کافیست در انتظار بودن برای اتمام تحصیلات یا شروع آن.به دست آوردن پول یا خرج کردن آن ،برای کاری را شروع کردن،برای ازدواج،برای یک روز تعطیل،خرید ماشین جدید،دادن قرضها،برای بهار،تابستان،پاییز وزمستان،برای اول ماه،پانزدهم ماه،برای آهنگی که قراره از رادیو پخش بشه،برای مردن ،برای دوباره زنده شدن.......قبل از اینکه تصمیم بگیری شاد باشی.

 

 

شاد بودن یک سفر طولانی است،نه یک مقصد

هیچ زمانی برای شاد بودن بهتر از زمان حال نیست..............

زندگی کن و از تمام لحظاتش لذت ببر.

 

آیا به خاطر می آوری:نام  پنج نفر از ثروتمندترین اشخاص جهان،پنج شخصی که در سالهای اخیر ملکه زیبایی جهان شده اند یا ده نفر از کسانی که جایزه نوبل را برده اند و یا حتی ده هنرپیشه ای که اخیراً اسکار گرفته اند.......نسبتاً مشکل است.نگران نباش هیچکس به خاطر نمی آورد

 

 

تشویقها پایان می پذیرد..........مدالها را گردوغبار فرا می گیرد..............و برنده ها خیلی زود فراموش می شوند.............

ولی اکنون ببین آیا به خاطر می آوری :نام سه معلمی که در پیشرفت تحصیلی تو نقش موثری داشته اند،سه نفر از دوستانت که

در زمان احتیاج به تو کمک کرده اند ،یا انسانها یی که احساس خاص و زیبایی را در قلب تو به وجود آورده اند،یا اسم پنج نفر

از کسانی که مایل هستی اوقات فراغت خود را با آنها بگذرانی.

جواب دادن خیلی بی دردسر و راحت است ،..نیست؟

کسانی که به زندگی تو معنا بخشیده اند ،جزو مشهورترین و بالا ترین افراد دنیا نیستند؛ آنها ثروت زیادی ندارند یا مدال و جایزهً

مهمی به دست نیاورده اند؛ولی...........آنها کسانی هستند که نگران تواند واز تو مراقبت می کنند؛کسانی که مهم نیست چگونه؛

ولی در کنار تو می ما نند...

مدتی دربارهً آن فکر کن..........زندگی  خیلی کوتاه است........و تو ؛در کدام لیست از کسانی که نام بردم هستی؟آیا می دانی؟

 

 

بگذار تو را یاری کنم.

تو جزو مشهورترین های جهان نیستی  ولی در میان کسانی هستی که من به یاد دارم این ای-میل را برایشان بفرستم********

 مدتی پیش در المپیک معلولان در شهر سیاتل؛نـُه دونده در خط شروع برای مسابقه صـد متر ایستاده بودند؛تیر شروع مسابقه

شلیک شد؛دونده ها سعی می کردند بدوند و برنده شوند.ناگهان پای یکی از آنها پیچ خورد و افتاد و شروع به گریه کرد.هشت

دونده دیگر پس از شنیدن صدای گریه او دست از مسابقه کشیدند و باز گشتند.یک دختر عقب مانده ذهنی کنار او نشست او را

در آغوش گرفت وبه او دلداری داد .سپس همهً دونده ها در کنار هم راه رفتند تا به خط پایان رسیدند..تمامی جمعیت حاضر در

استادیوم ایستاده بودند و برای آنها دست می زدند...تشویقی که مدتی بسیار طولانی ادامه پیدا کرد.

 

 

کسانی که نظاره گر این صحنه بودند هنوز دربارهً آن حرف می زنند.مـی دانید چــرا؟

زیرا این حادثه عمیقاً در قلب ما تاثیر گذاشت و ما همه می دانیم چیزهای مهم تری از برنده شدن یک نفر در دنیا وجود دارد.

کمک کردن به دیگران برای این که آنها هم موفقیت را تجربه کنند*******حتی اگر به این معنی باشد که قدم های خود را

آهسته تر کنیم و در شیوهً زندگی خود تغییراتی ایجاد کنیم.

 

دیروز خیلی روز قشنگی بود . موقع عصر با علی جونم رفتیم بیرون و دوتا کلدون خوشگل خریدیم و آوردیم و با هم دیگه گلهایی که قبلا تو لیوان انداخته بودم تا ریشه بدن رو توشون کاشتیم . این اولین گلدونهایی بود که بعد از عروسیمون با هم کاشتیم . گلای زندگیمون هنوز کوچولون باید هر روز بهشون آب بدیم و مواظبشون باشیم تا بزرگ و تنومند بن . گل شمدونیم هنوز ریشه نداده . هر وقت ریشه داد یه گلدونم واسه گل شمدونیم می خرم و می کارمش.

دیروز به خاطر اینکه با علی جونم دوتایی رفتیم و گلدون خریدیم و بعد دوتایی اونارو کاشتیم و آب دادیم خیلی خوشحال بودم . دیروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود .

ولی اینو بدونید که بهترین گل زندگی من علی عزیزم .

سریعتر ازآنچه تجسم کنم آمدی و شیرین تر از آنکه تصور نمایم در قلبم نشستی. روزهایی نغمه محبت زمزمه کردیم و شب ها در آغوش رویاهای شیرین به یاد یکدیگرخفتیم.دل در گرو عشق هم نهادیم و مهر دلدادگی را با رنگ سرخ محبت بر پیشانی نهادیم.

علی عزیزم دوستت دارم .

بی خیال عنوان

بعد از اون قهر و آشتی که هفته پیش با هم داشتیم روابطمون بهتر شده .یعنی سعی می کنم کاری نکنم که علی از دستم ناراحت بشه . و زیاد هم بهش گیر نمی دم . ولی بعضی وقتها این علی که اصلا احساس منو در نظر نمی گیره . مثلا همین یکشنبه که تعطیل بود . با اینکه بارها بهش تذکر داده بودم که از این حرف و حرکتش ناراحت می شم بازم نشنیده گرفت و وقتی ساعت ۵/۴ بعد از ظهر بیدارش کردم که پا شه و آماده بشه تا بریم بیرون (قبلا قرار گذاشته بودیم که همرا با خانواده خواهر آقای همسر منزل خاله آقای همسر بریم ) بدون اینکه به حرف من گوش بده ازم خواست تا راحتش بذارم و گفت که بهش گیر ندم و دوباره گرفت خوابید . منم خیلی ناراحت شدم یعنی خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم و رفتم و کلی واسه دل خودم گریه کردم . آقای همسر هم که خواب تشریف داشتند .
بعد هم کتای رو که دوستم داده بود (رهایی از دانستگی)برداشتم و رفتم بالا پشت بام که مثلا دارم کتاب می خونم . همین که من رفتم بالا سرو کلش پیدا شد و بدون سلام و کلامی باز داد کشیدن که پاشو بریم . زود باش الان میان . و انگار نه انگار که خودش گفته بود که راحتش بذارم . منم برای اینکه نفهمه که از دستش ناراحتم گفتم اومدم کتاب بخونم و رفتم پایین. و رفتیم و اومدیم و همه چی تموم شد . ولی آقای همسر اصلن متوجه هیچی نشد اصلن آب از آب تکون نخورد غافل از اینکه بازم دل نازک منو شکسته بود و باعث شده بود تو تنهاییام گریه کنم . ولی بازم با وجو همه اینا دوسش دارم و عاشقشم . وقتی یه کم بهم محبت می کنه همه چی یادم میره و بازم دوسش دارم . کاش اونم یه کم تو این موردا فراموشکار بود . ولی باید این  واقعیو قبول کنم که نمی تونم عوضش کنم . باید همین جور که هست قبولش
کنم . کاش یه کم با احساس تر بود . کاش دلش برام تنگ می شد . کاش اینقد زود براش عادی نمی شدم .
 

نمی دونم چطوری باید احساسمو بیان کنم . به نظر من بعضی وقتها نمی شه احساسو بیان کرد . الانم من یه حال عجیبی دارم نمی دونم چه واژه یا چه جمله ای باید بکار ببرم تا بتونم احساسمو نشون بدم .
نمی دونید این آقای همسر ما چقدر مغرور بعد از سه روز انتظار به امید اینکه سر صحبتو با من باز کنه به نتیجه نرسیدم . آخرش دیگه نتونستم تحمل کنم و بهش اعتراض کردم و بعد از کمی کل کل کردن با هم دیگه به مراد رسیدیمو آشتی بر قرار شد .
تو مدت این دو روزی که با هم قهر بودیم حس می گردم دلم گندیده . خوب دلی که محبت نبینه و محبت نکنه می گنده دیگه . نمی گم بی تقصیرم ولی بازم همه تقصیرات به گردن نحیف من افتاد و چون دیدم سرم روی این گردن باریک که کلی هم تقصیر ( به حق یا ناحق) روش افتاده و طاقت تحمل نداره سرمو رو شونه آقای همسر گذاشتم تا حداقل سنگینی سر روی گردنم نباشه و این یکیو شونه های آقای همسر تحمل کنه .
تازه اشکامم رو شونه هاش ریختم تا کمی از احساس گناهم و تقصیراتمو بشوره و اینطوری بو که کمی احساس سبکی کردم .خیلی تو این دو روزه دلم برای آقای همسری جونم تنگ شده بود .  
بیچاره آقای همسر هم گیر یه دختر دیوونه افتاده . حق داره . حتی خودمم بعضی وقتها از دست کارای خودم کلافه می شم . از خودم خسته می شم می خوام یکی دیگه باشم . بهتر از اینی که الان هستم باشم و آقای همسو کمتر اذیت کنم .
دلم یه جوری . امیدوارم امروز آقای همسر بهم تلفن کنه . الان ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه است و من منتظر تلفنش هستم . اگه زنگ نزنه یعنی خیلی از دستم ناراحته . خدایا کمک کن ..اگه زنگ نزنه دیوونه می شم خدایا ...
پس این تلفن کی زنگ می خوره تا من صدای قشنگشو بشنوم . زود باش دیگه . فکر کنم آخرشم خودم باید بهش تلفن کنم .
من رفتم منت کشی . خداحافظ

خیلی روز بدی داشتم . از صبح تا حالا همش کسلم . حوصله هیچ کاری هم ندارم . فقط بیخودی وقت تلف کردم . دیشب با آقای همسر حرفم شد . البته می دونم بی تقصیر نبودم  ولی اونم بی تقصیر نبود . آخه هر وقت من می خوام راجع به یه موضوعی صحبت کنم و هر چقدر هم سعی می کنم که منطقی باشم طوری حرف بزنم که ناراحت نشه . نمیشه . اصلا حرفهای منو نشنیده می گیره . منم خوب خیلی عصبانی می شم . نمی تونم خودمو کنترل کنم و آنچه که نباید بشه می شه .
امروز صبح طبق معمول براش شیر گرم کردم ولی نخوره رفته بود . تازه اصلا خداحافظی هم ازم نکرد . سر کارم که بودم بهم تلفن نزد . منم بهش تلفن نزدم . آخه همیشه منم که کوتاه میام . یعنی اگه من باهاش آشتی نکنم حتی اگه یه ماهم بگذره باهام حرفم نمی زنه تازه وقتی هم که من میرم پیشش منو از خودش دور می کنه و می گه برو راحنم بذار . وای این دفعه دیگه حاضر نیستم کوتاه بیام می خوام ببینم این دوست داشتن که میگه چقدره.
آخه می دونی آقای همسر (علی)
با این دوست دارم هایی که میگی
هر روز توقعاتم ازت بیشتر می شه
واسه همین زود به زود ازت دلگیر می شم
چون به نظر من کسی که اینهمه یکی دیگه رو دوست داره
باید برخوردش باهاس بهتر از این حرفا باشه .
باید نسبت بهش بیشتر احساس مسئولیت کنه
 
نمی دونم چقدر برات اهمیت دارم . ولی کاش اونقدر اهمیت داشتم که هر از گاهی به این وبلاگمون سری می زدی میدیدی تو این دل بینوای من چی میگذره .
نا سلامتی این وبلگ مال دوتامون بود . اولش که این وبلگ رو ساختم فکر می کردم بعضی وقتها تو هم می آیی و نوشتن که هیچ سر میزنی . بهانه هم نیار چون اگه بخوای شبها که داری سایتهای خبری رو می خونی یک دقیقه هم وبلاگ منو بخونی .
این وبلاگ بجای وبلگ دوتاییمون تبدیل شده به جایی که من حرف دلمو تنهایی توش بنویسم . حالا معلوم نیست کسی بیاد بخونه یا نه . ولی همین که حرف دلمو می زنم و خالی می شم  کلی .
عیب نداره . با لاخره باید یه جوری با زندگی کنار اومد دیگه . تو هم کم کم به من عادت می کنی . یه جوری باهام کنار میایی و مجبوری بگی دوسم داری .
 
می دونی الان چه حسی دارم
اوج بی احساسی شدید
گیجی
احساس پوچی
دیگه هیچ کی دوسم نداره
 

دلم تنگ است

 

در حال دور شدن هستم ... و هر روز که می گذرد دور و دورتر می شوم ... از اصل خویش یا از تو نمی دانم ... گاهی به سراغم می آید ... همان بغض کهنه را می گویم ... همان خسته ی همیشگی ... همان که سالهاست با من است ... یک بغض کهنه که گاهی نمی دانم از کجاست ... در حال دور شدنم ... در حال دنیایی شدنم ... در حال مادی شدن ... دوباره باز می گردم به روزهای سکوت ...می ترسم از تلخی تجربه ... می ترسم از دنیایی شدن ... از دور شدن از تو ... دلم برای تو تنگ است ... برای حرف زدن با تو ... برای ناز دادن هایت ... اما ! دوری رخصت حضور را می گیرد ...  دنیایی شده ام ... زود می ترسم ... زود می خندم ... زود می گریم و زود زود می میرم ... زود تر از زود ... و این تلخ است ... امید و ایمان ... ایمان به تو ... از وجودم ذره ذره دور می شود ... پروردگارا !!! نوری ... معجزه ای ... لبخندی ... نگاهی ... رخصتی ... پروردگارا ... بازم گردان ... دستانم را بگیر ... بازم گردان ... پروردگارا ... دلم برایت تنگ است ... برای تو ... برای مادر ... برای همه و همه دلم تنگ است ... دلم بیشتر از همه برای لیلا تنگ است ...

دور مانده ام از همه ... ننگ معیشت دنیایی روال نازیبای همیگشی را از من می گیرد ... هفته ای یک بار آن هم چند دقیقه ... ملاقات با مزار مادرم ... تلخ است ... دلم همیشه برایش تنگ است ... بار مسئولیتی که زندگی بر روی شانه هایم گذاشته ٬ لذت با او بودن را از من می گیرد و این ... تلخ است ... زهر است ... روزی ... دل می بندی ... و روزی ... دل می کنی ... و این نیز تلخ است ... روزی آمدم و من هم روزی می روم ... شاید کسی برایم بنویسد جایم خالی است و شاید هم نه !! اما ... جای تو خالی است ... آمدنت و بودنت در کنار ما نعمتی بود ... عشقی بود و عروجی بود تا مرز تو ... و رفتن ناگهانی ات ... حکایتی است از دلتنگی هایی که برای ما می ماند ... و این ماییم که همچنان ... رفتنی و غیابی دیگر را نظاره می کنیم ... رفتنت ... و نبودنت ... برای ما تلخ است و ناباور ... اما ... هر کجا هستی ... و هر کجا بودن را تجربه می کنی ... شاد باشی و عاشق و سلامت ... مادر عزیزم !!!

بوسه می خوام

من ازت بوسه می خوام به گرمی ظهر جنوب
آره من بوسه می خوام از اون لبای ناز و خوب

من ازت بوسه می خوام بوسه به شیرینی قند
آره من بوسه می خوام از اون لبای دل پسند

من ازت بوسه می خوام محکم و پر شور و هوس
از همون بوسه ها که می بره از یادم نفس

من ازت بوسه می خوام بوسة ناب بی ریا
با یه کوله بار عشق به شهر آغوشم بیا

من ازت بوسه می خوام تا خاطره بشه برام
تا که فتح بوسه هات بشه غرور لحظه هام

گرچه این واسه لبای تو فقط یه حادثه س
واسه من بوسة تو لحظة اوج عاطفه س

واسه من بوسة تو گواهی لیاقته
معنی درک تو از محبت و صداقته

به تنم بوسة تو رعشة مستی می دمه
رنگ سرخ گونه هام بوسه می خواد یه عالمه

به دلم بوسة تو شور جوونی میاره
دست دلباختگی رو تو دست فردا می ذاره

من با بوسه های تو جلوة افسانه می شم
بی نیاز از طلب ساغر و پیمانه می شم

من با بوسه های تو از غم و غصه در میام
شب تردیدو می سوزونم و با سحر میام

من ازت بوسه می خوام تا مست و دیوونه بشم
تا  که  بال  دربیارم  به  اوج  آسمون برم

من ازت بوسه می خوام تا از تو نیرو بگیرم
از لبات  سرخی  و  زیبایی و جادو بگیرم

قبل رفتن منو باز ببوس، نترس دیر نمی شه
آخه از بوسة تو گونة من سیر نمی شه