دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

باران

 

باز باران

بی طراوت

کو ترانه؟!

سوگواری ست ،

رنگ غصه

خیسی غم

می خورد بر بام خانه

 طعم ماتم

یاد می آرم که غصه

قصه را می کرد کابوس ،

بوسه می زد بر دو چشمم

گریه با لبهای خیسش،

می دویدم، می دویدم

توی جنگل های پوچی

زیر باران مدیحه

رو به خورشید ترانه

رو به سوی شادکامی،

می دویدم ، می دویدم

هر چه دیدم غم فزا بود

غصه ها و گریه ها بود

بانگ شادی پس کجا بود؟

این که می بارد به دنیا

نیست باران

                نیست باران

گریه ی پروردگار است،

اشک می ریزد برایم.

می پریدم از سر غم

می دویدم مثل مجنون

با دو پایی مانده بر ره

از کنار برکه ی خون.

باز باران

بی کبوتر

بوف شومی

سایه گستر

باز جادو

باز وحشت

بی ترانه

بی حقیقت

کو ترانه؟!

کو حقیقت؟!

هر چه دیدم زیر باران

از عبث پر بود و از غم

لیک فهمیدم

که شادی

مرده او دیگر به دلها

مرده در این سوگواری...

 

---------------------------------------------------------------------------

 

 

نظرتون راجع به این عکس چی؟

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:53 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
عکستون برای من باز نشد. اما شعرتون زیبا بود اما من یه جور دیگه شنیده بودمش؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد