آبی تر از آنم که بیرنگ بمیرم .
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم .
من آمده بودم که تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم.
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم.
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم
با شما هستم ای ازمستی جنسیت ! لبریز
زنان لطیفند... چون شبنم
ظریفند.. چون برگ گل
دوست داشتنی اند چون چشم اندازیگ گلزار
گوش کردنی اند چون یک موسیقی
دلچسب
تماشایی اند چون
غروب ساحل وجنگل ودریا
دست ازغرور بی خردانه خوبشوئیم
وبهای این شکستنی های
گرانبها را بیشتربدانیم..
باران
باز باران
بی طراوت
کو ترانه؟!
سوگواری ست ،
رنگ غصه
خیسی غم
می خورد بر بام خانه
طعم ماتم
یاد می آرم که غصه
قصه را می کرد کابوس ،
بوسه می زد بر دو چشمم
گریه با لبهای خیسش،
می دویدم، می دویدم
توی جنگل های پوچی
زیر باران مدیحه
رو به خورشید ترانه
رو به سوی شادکامی،
می دویدم ، می دویدم
هر چه دیدم غم فزا بود
غصه ها و گریه ها بود
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا
نیست باران
نیست باران
گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم
می دویدم مثل مجنون
با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران
بی کبوتر
بوف شومی
سایه گستر
باز جادو
باز وحشت
بی ترانه
بی حقیقت
کو ترانه؟!
کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران
از عبث پر بود و از غم
لیک فهمیدم
که شادی
مرده او دیگر به دلها
مرده در این سوگواری...
---------------------------------------------------------------------------
خوشبختی | |
این منم؛ خوشبخت ترین بانوی دنیا؛ که در حالیکه احساس می کنم بهشت را در کنار خود دارم؛ همراه نیمه دیگر وجودم ؛ در تاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود قدم برمی دارم. |
شونه های علی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ | |
سلام الان ساعت نه و نیم صبح . تازه یک ساعت و نیم که اومدم سر کار . خسته نیستم هنوزم انرژی کار کردن دارم . ولی بیشتر از همه دلم برای علی عزیزم تنگ شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟. حتی طاقت یه لحظه دوریش و ندارم. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیشب نه پریشب موقع خواب یه هو بد جوری دلم گرفت . نمی دونم چرا . خیلی وقتا اینجوری می شم . مخصوصا وقتای تنهایی . بغض کردم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم .بازم اشکام روی شونه هاش ریخت . می دونم که ناراحت شده بود . بعد از اینکه آروم گرفتم ازم پرسید که چرا گریه کردی؟ اما من مثل همیشه نتونستم بهش بگم . جواب دادم همین جوری . دلم گرفت . اما می دونستم که همش اثر فیلم اون شب بود . نه که به خاطر فیلم گریه کرده باشم . بلکه همیشه یه چیزایی توو اطرافت میبینی یا می شنوی یا تو فیلما می بینی که آدمو یاد گذشته ها میندازه . هر چی سعی میکنی فکرتو کنترل کنی نمی تونی . آره بازم یاد مادرم افتادم . اون روزای آخر که داشت آخرین لحظات زندگیشو می گذراند و چه لحظات دردناکی بود . هم برای من و هم برای مادرم . اما مادرم از درد راحت می شد . و زندگی پر از درد من بدون اون شروع می شد . ولی اینارو نتونستم به علی بگم . یعنی هیچوقت نتونستم راجع به چیزایی که آزارم میده باهاش حرف بزنم . آخه می دونم اونم ناراحت میشه . حتی اگه بخوام هم نمی تونم بهش بگم . همیشه یه چیزی جلومو می گیره . خیلی سخته که آدم راجع به دردهاش حرف بزنه . حتی با محرمترین کسش . ولی علی همیشه از اینکه چرا حرفامو بهش نمی زنم گله می کنه . شاید فکر می کنه خودم نمی خوام . نوشتن بعضی چیزا از اینکه اونارو مستقیم بیان کنی راحتتر . شاید کسی نیاد و این نوشته ها رو نخونه . اما همین که اینارو نوشتم اروم می شم . شایدم یه روز علی من بیاد و اینارو ببینه . نمی دونم اون موقع چی بهم میگه . ناراحت میشه یا خوشحال؟ ولی من خیلی دوسش دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟. اگه شونه های علی عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نبود که من سرم و روش بزارم و اشکامو بریزم تا حالا از غصه دق کرده بودم . اندازه تمام دنیا دوسش دارم. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ |
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ،
نه از شبهای بیمهتاب و زوزهی گرگ ،
از آدمها... از آدمها میترسم .
از آنکه با من مینشیند و برمیخیزد .
از آنکه هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم میگوید .
از دوستنمایان ...
از آنکه دوست مینماید میترسم .
از همانانکه ــ به قول فروغ ــ مرا میبوسند و طناب دار مرا میبافند ...
سالهاست که میترسم.
از آدمها میترسم و میگریزم به خلوت.
به خلوتِ خالی از چشم
میگریزم و میترسم از چشمهایی که خلوتم را میپایند …
میگویند هر کاری عقوبتی دارد ؛
عقوبت ریختن آبروی دیگران، عقوبت تمسخر، تحقیر و عقوبت شکستن دل .
تو بگو ... بگو من مبتلای کدام عقوبتم ؟
کاش در زمان پیامبری میزیستم ، از ترسهایم میپرسیدم و از عقوبتکشیدنم.
کاش ناگاه از جایی الهامم میشد که این درد که میکشم از کجاست !
......
من میترسم از این همه دروغ ... از تزویر .
میترسم از متنعّم بیدرد که نفَس از گرما میآورد و لب به نصیحت و شماتت میگشاید.
حتی از تو...
راستی ای چشمهای ناآشنا ! تو که ترسهایم را میخوانی... تو کیستی؟
کیستی ای چشمهای پنهان ؟
از تو هم میترسم .
اما گاهی میخواهم به تو بگویم.