دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

تصمیم کبری

هر چند اسم من کبری نیست ولی امروز یک تصمیم کبری گرفتم . تصمیم گرفتم که از امروز مثل (با عرض معذرت) خر درس بخونم . امسال حتما باید کارشناسی ارشد قبول بشم . و گر نه مجبور می شم یک سال دیگه هم بخونم . باید به هر نحوی که شده درسم و ادامه بدم . این تصمیم خیلی کبری است و از امشب هم اجراش می کنم . کتبا هم اینجا می نویسم تا نتونم بعدا زیرش بزنم . چه کار داشته باشم ُ چه مهمون داشته باشم چه هر کار دیگه .. باید طبق برنامه درسم رو بخونم و از خواب و تفریحم بزنم . به خودم قوا می دم قول مردونه  هر چند مرد نیستم ولی قول مردونه می دم . تازه باید حس درس خوندن بعضی ها را هم بر انگیخته کنم .
من کطمئنم اگه تلاش کنم موفق می شم . من می دونم که ما موفق می شیم .
من می تونم .
علی ما می تونیم ..
باید کمک کنی تا به هدفم برسم .قول می دی؟!.....
 

تبریک

تولد حضرت علی (ع) مبارک
Loving you More and More !
روز مرد مبارک .
I'm Sorry...
علی عزیزم روزت مبارک .
 
I'll Love You Forever...
 
آرزوی خوشبختی برات دارم . امیدوارم بتونیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم .
Our Love's So Rare and True...
 
دوستت دارم عزیزم.
 
 

 
ابتدایی که بودم هر سال تابستون یکی دو هفته همرا برادرام می رفتیم روستا خونه پدر بزرگم . اونجا بهمون خیلی خوش می گذشت . هز صبح تا شب همش تو باغ پدر بزرگ ولو بودیم و واسه خودمون حال می کردیم . این عکس بالا رو که دیدم یاد اون روزا افتادم . تو یکی از همون تابستونها صبح زود پدر بزرگ از خواب بیدارمون کرد یک گنجشک کوچولو که هنوز پریدن یاد نگرفته بود پیدا کرده بود . گنجشک کوچولو از لونشون افتاده بود پایین . من گنجشک کوچولو رو از پدر بزرگم گرفتم و بردمش حیاط تا ظهر همین طور باهاش بازی کردم . بیچاره خیلی می ترسید . قلبش تند تند می زد . نزدیکای ظهر با خودم فکر کردم که حتما گرسنش شده . کمی نون خشک آوردم و ریختم جلوش ولی نخورد منم به زور کردم تو دهنش ولی اون قورتش نداد منو کمی آب ریختم تو گلوش تا نونه پایین بره و گنجشکه از گرسنگی نمیره . اما غذا تو گلوش گیر کرد . یک لحظه دیدم بی حرکت موند تو دستم . خیلی ترسیدم . پرتش کردم زمین و پا به فرار گذاشتم . بعدا که برادر کوچکترم قضیه رو فهمید با هم رفتیم و خاکش کردیم....
بعد از اون یه مدت خیلی ناراحت بودم .و عذاب وجدان داشتم . تا اینکه بزرگ شدم و همهچی یادم رفت تا اینکه حالا این عکسو دیدم .
خیلی کار بدی کردم ....

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است .

آبی تر از آنم که بیرنگ بمیرم .

 از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم .

 من آمده بودم که تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم.

 تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم.

شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم

 

با شما هستم ای ازمستی جنسیت ! لبریز

زنان لطیفند... چون شبنم

ظریفند.. چون برگ گل

دوست داشتنی اند چون چشم اندازیگ گلزار

گوش کردنی اند چون یک موسیقی

دلچسب

تماشایی اند چون

غروب ساحل وجنگل ودریا

دست ازغرور بی خردانه خوبشوئیم

وبهای این شکستنی های

گرانبها را بیشتربدانیم..

 

افسوس کسی بهای این شکستنی های گرانبها را نمی داند .

 

-----------------------------

 

من خسته ام ، خســـــــــــــته. خسته از آدمها ، از همه کس ، خسته از دنیا از این زندگی . از آدمهایی که احساس آدم را درک نمی کنند . از کسانی که باورت نمی کنند .

آخه چـرا چـــــــرا این آدما اینقدر بی رحمند .

دلم گرفته از همه کس و همه چیز . دیگه از دنیای زشت بدم می آید . کاش می شد منم مثل خیلی های دیگه که زود رفتن برم . کاش دست خودم بود . آخه مگه زندگی کردن اجباری . ...

 

باران

 

باز باران

بی طراوت

کو ترانه؟!

سوگواری ست ،

رنگ غصه

خیسی غم

می خورد بر بام خانه

 طعم ماتم

یاد می آرم که غصه

قصه را می کرد کابوس ،

بوسه می زد بر دو چشمم

گریه با لبهای خیسش،

می دویدم، می دویدم

توی جنگل های پوچی

زیر باران مدیحه

رو به خورشید ترانه

رو به سوی شادکامی،

می دویدم ، می دویدم

هر چه دیدم غم فزا بود

غصه ها و گریه ها بود

بانگ شادی پس کجا بود؟

این که می بارد به دنیا

نیست باران

                نیست باران

گریه ی پروردگار است،

اشک می ریزد برایم.

می پریدم از سر غم

می دویدم مثل مجنون

با دو پایی مانده بر ره

از کنار برکه ی خون.

باز باران

بی کبوتر

بوف شومی

سایه گستر

باز جادو

باز وحشت

بی ترانه

بی حقیقت

کو ترانه؟!

کو حقیقت؟!

هر چه دیدم زیر باران

از عبث پر بود و از غم

لیک فهمیدم

که شادی

مرده او دیگر به دلها

مرده در این سوگواری...

 

---------------------------------------------------------------------------

 

 

نظرتون راجع به این عکس چی؟

کمکم کن

خوشبختی

این منم؛ خوشبخت ترین بانوی دنیا؛

که در حالیکه احساس می کنم بهشت را در کنار خود دارم؛ همراه نیمه دیگر وجودم ؛ در تاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود قدم برمی دارم.

 
علی عزیز من تو نه نیمه وجود من  که تمام وجود منی .
می دونم که خیلی وقتها خیلی می رنجونمت و خیلی اذیتت می کنم . می دونم که همسر ایده الت نیستم . ولی من کاری به این کارا ندارم . من خیــــــــــلی دوستت دارم . به خدا خیلی دوستت دارم . علی خیلی دوستت دارم.    نمی دونم چطوری حالیت کنم . می دونم که باور نمی کنی .
نمی دونم چرا بعضی وقتها می زنه به سرم و بیخودی بهت گیر می دم . به خدا دست خودم نیست . علی جونم ، تو که نمی دونی من چه حالی دارم . یعنی هیچ کس نمی دونه . تو که نمی دونی چقدر افکار من آشفته است . تو که نمی دونی چقدر از دنیا و از زندگی ناامیدم . تنها عشق من و امید من تو این دنیا فقط تویی . دلم می خواست تو هم منو خیلی دوست داشته باشی . نه اینکه فکر کنم دوستم نداری ولی اینو می دونم که مثل بقیه دوستم داری . دلم می خواست منو یه جور دیگه بخوای . دوست داشتنتم فرق کنه . اما هر روزی که می گذره من واست عادی تر می شم. تو هم هی سرد تر و سردتر می شی . نمی دونم چی کار کنم . واقعا نمی دونم . تو که نمی دونی چی تو ذهن من می گذره . می دونی چه حسی دارم این روزا . احساس پوچی ، بیخود بودن ، فکر می کنتم دیگه هیچ کس دوستم نداره . چه فایده داره که آدم تو دنیایی زندگی کنه که کسی دوسش نداره همون بهتر که کوله۸ بارشو ببنده و بره تو یه دنیای دیگه تو دنیایی که دیگه توش دوست داشتن وجود نداشته باشه . اون موقع دیگه مهم نیست که دوست داشته باشن یا نه .
علی ، دلم می خواد برم . کجا ؟ خودمم نمی دونم . فقط دلم می خواد برم . جایی که هیچ کس دیگه منو نشناسه . هیچ کس کاری به کارم نداشته باشه . برم یه جایی و فریاد بزنم . دلم می خواد انقدر فریاد بزنم که دیگه چیزی ازم نمونه .
 
 
تو رو خدا علی جونم کمکم کن .
تنها جایی که وقتی خسته ام . وقتی دلتنگم می تونم بهش پناه ببرم آغوش تو . تنها چیزی که ارومم می کنه نوازشهای تو .
من فقط می خوام تو دوستم داشته باشی .


خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

!ای نظارۀ شگفت، ای نگاه ناگهان
!ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر

!آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
!با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
!دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خستۀ مرا، مثل کودکی بگیر
!با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

شونه های علی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام

الان ساعت نه و نیم صبح . تازه یک ساعت و نیم که اومدم سر کار . خسته نیستم هنوزم انرژی کار کردن دارم . ولی بیشتر از همه دلم برای علی عزیزم تنگ شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟. حتی طاقت یه لحظه دوریش و ندارم. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیشب نه پریشب موقع خواب یه هو بد جوری دلم گرفت . نمی دونم چرا . خیلی وقتا اینجوری می شم . مخصوصا وقتای تنهایی . بغض کردم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم .بازم اشکام روی شونه هاش ریخت . می دونم که ناراحت شده بود . بعد از اینکه آروم گرفتم ازم پرسید که چرا گریه کردی؟ اما من مثل همیشه نتونستم بهش بگم . جواب دادم همین جوری . دلم گرفت . اما می دونستم که همش اثر فیلم اون شب بود . نه که به خاطر فیلم گریه کرده باشم . بلکه همیشه یه چیزایی توو اطرافت میبینی یا می شنوی یا تو فیلما می بینی که آدمو یاد گذشته ها میندازه . هر چی سعی میکنی فکرتو کنترل کنی نمی تونی . آره بازم یاد مادرم افتادم . اون روزای آخر که داشت آخرین لحظات زندگیشو می گذراند و چه لحظات دردناکی بود . هم برای من و هم برای مادرم . اما مادرم از درد راحت می شد . و زندگی پر از درد من بدون اون شروع می شد . ولی اینارو نتونستم به علی بگم . یعنی هیچوقت نتونستم راجع به چیزایی که آزارم میده باهاش حرف بزنم . آخه می دونم اونم ناراحت میشه . حتی اگه بخوام هم نمی تونم بهش بگم . همیشه یه چیزی جلومو می گیره . خیلی سخته که آدم راجع به دردهاش حرف بزنه . حتی با محرمترین کسش . ولی علی همیشه از اینکه چرا حرفامو بهش نمی زنم گله می کنه . شاید فکر می کنه خودم نمی خوام . نوشتن بعضی چیزا از اینکه اونارو مستقیم بیان کنی راحتتر .

شاید کسی نیاد و این نوشته ها رو نخونه . اما همین که اینارو نوشتم اروم می شم . شایدم یه روز علی من بیاد و اینارو ببینه . نمی دونم اون موقع چی بهم میگه . ناراحت میشه یا خوشحال؟ ولی من خیلی دوسش دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟. اگه شونه های علی عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نبود که من سرم و روش بزارم و اشکامو بریزم تا حالا از غصه دق کرده بودم . اندازه تمام دنیا دوسش دارم.

 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

می‌ترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ،
نه از شب‌های بی‌مهتاب و زوزه‌ی گرگ ،
از آدم‌ها... از آدم‌ها می‌ترسم .
از آنکه با من می‌نشیند و برمی‌خیزد .
از آنکه هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم می‌گوید .
از دوست‌نمایان ...
از آنکه دوست می‌نماید می‌ترسم .
از همانان‌که ــ به قول فروغ ــ مرا می‌بوسند و طناب دار مرا می‌بافند ...
سال‌هاست که می‌ترسم.
از آدم‌ها می‌ترسم و می‌گریزم به خلوت.
به خلوتِ خالی از چشم
می‌گریزم و می‌ترسم از چشم‌هایی که خلوتم را می‌پایند
می‌گویند هر کاری عقوبتی دارد ؛
عقوبت ریختن آبروی دیگران، عقوبت تمسخر، تحقیر و عقوبت شکستن دل .
تو بگو ... بگو من مبتلای کدام عقوبتم ؟
کاش در زمان پیامبری می‌زیستم ، از ترس‌هایم می‌پرسیدم و از عقوبت‌کشیدنم.
کاش ناگاه از جایی الهامم می‌شد که این درد که می‌کشم از کجاست !
......
من می‌ترسم از این همه دروغ ... از تزویر .
می‌ترسم از متنعّم بی‌درد که نفَس از گرما می‌آورد و لب به نصیحت و شماتت می‌گشاید.
حتی از تو...
راستی ای چشم‌های ناآشنا ! تو که ترس‌هایم را می‌خوانی... تو کیستی؟
کیستی ای چشم‌های پنهان ؟
از تو هم می‌ترسم .
اما گاهی می‌خواهم به تو بگویم.