دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .


خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمانِ بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

!ای نظارۀ شگفت، ای نگاه ناگهان
!ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر

!آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
!با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
!دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خستۀ مرا، مثل کودکی بگیر
!با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر
نظرات 2 + ارسال نظر
جودی آبوت یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:30 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

جدا شعر زیبایی بود من که کلی خوندمش موفق باشی

هما یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ق.ظ http://hands.blogfa.com

جالبه اسم وبت شبیه وب منه.
اشخاص زمانی بیشتر به عشق و محبت نیاز دارند که کمتر شایسته ی آن هستند.
موفق باشی البته بدون دستهای او

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد