دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

نگاه رنگ باخته !

صدا مُرده !
لبانم خاموشند و ...!
دستانم خسته !
روزی نگاهم گرم بود آنقدر که سکون و سرمای یک روز برفی را در هم می شکست آنقدر که آتش دلی را که از دستان کِرختم راهی به جایی نمی یافت  شراره وار بر مرکب چشمانت می نشاند !
روزی صدایم زنده بود پژواک نوای دلنوازی بود که از ساز دلم برمی خواست  آنگاه که انگشتان نگاهت اوج لطافت را در نواختنش بر دلم می نشاند !
امروز لبانم خاموشند نمی دانم !
نمی دانم هنوز در عمق نگاهم شراره ای مانده است یا نه !؟
نمی دانم هنوز بر آوای صدایم تپش قلب عاشقی به گوش میرسد یا نه !؟
اما میدانم که لبانم خاموشند سکوت اختیار می کنم !
شاید زمانه قدّار دلش از سکوتم به رحم آید شاید روی به من برگرداند شاید فردا پرستویی از دوردست ها بال گشاید به سویم بیاید و این پروانه عشق را که بر لبم مهر سکوت نشانده  پرواز دهد !
دستانم خسته اند آنقدر که قلم بر انگشتانم می لغزند !
اما می نویسم مبادا سکوتم مرا به فراموشی بسپارد ! پس می نویسم !
 
--------------
 
و دریای دلم هنوز  طوفانی است و من هنوز همان زورق بی بادبان که در جست و جوی تو به ابدیت خواهد رسید .دلم برایت تنگ است . نمی دانی من از حصار تنهائی خویش برای تو می نویسم . من از غصه ها و دردهایی می نویسم که تو فراموششان کردی ، از عشقی که بی هیچ آغازی به پایان رسید من از برای اندوه قلبم و از آشوب درون برایت می نویسم . از آن همه دلبستگی ها . من از خنده هایی می نویسم که قطره قطره چکیدند از اشکهایی که خشک شدند و از چشمه هایی که دیگر نجوشیدند . آخر درد بی درمانم را چگونه برایت بنویسم . نمیدانی ، من هنوز همان پرنده ی تک نواز عشقم که در فراوانیِ سازهایت برای ابد خاموش ماند من هنوز همان قایق شکسته بی بادبانم که ساحل را در روشنایی کمسوی فانوس عشق تو می بیند و حتی گاهی برای رسیدن به ساحل می گرید. گوش کن ! صدای گریه هایش را می شنوی ؟! صدای زجه های قلب پاره پاره ام را می گویم ! تو قلبم را ربودی . احساسم را تکه تکه کردی تو من را از من دزدیدی . منی که متعلق به یک هیچ کس بودم . من در زیر فشار کفشهای بی رحمی تو شکستم و شاید همان تازه گلی بودم که در زیر سنگینی چکمه های باغبان له شد . من در جستجوی ابتدایی برای آغاز بودم و تو همیشه ابتدایی ترین واژه برای بیان انتها بودی . من به دنبال دستی بودم برای دوباره کاشتن ، دوباره روییدن و تو همیشه دستی بودی که گل می چید . تو همان احساسی بودی که هرگز تا ابد بارور نشد همان شعری که هرگز سروده نشد و همان واژه ای که هرگز بر هیچ زبانی رانده نشد . تو همان انتهایی بودی که هیچگاه آغازی نداشت و من همناله ی خرابه ویرانی بودم در آبادی چشمان تو دیگربار ویران گشت .

 آری من همان کبوتر خسته بالی بودم که در عشق تو برای ابد اسیر ماند  بسان پرنده ای در قفس ...

 
 
هرگز مرا تو دوست نخواهی داشت تنها حقیقتی ست که می دانم.
 
-------------
 

تمام راهها بیهوده اند
وقتی  مرا به تو نمی رسانند
تمام رازها بیهوده اند
وقتی تو نیستی که رازی به گوشم بخوانی
مرا به لبخندی میهمان کن
 شبی نه! ساعتی نه!
به لبخندی میهمانم کن!!!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد