دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است .
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:40 ب.ظ

سلام لیلی من ای عشق اولین و آخرینم همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت من نمیتونم حرفهامو رودررو بتو بگم چون هردفعه راه به بیراهه میبری تو الان بیش از یک ماهی هست که ۱۸۰درجه عوض شدی حلا تصور کن اگه رودرو بتو میگفتم این حرفو بازهم چه دعوایی میشد دوست داشتنم خیلی خیلی بیشتر از تو نسبت به منه ولی بمیدونم چرا احساس رضایتم از تو وخشنودیم از تو به شاید گفت نصف تنزل کرده از تو هدیه روز مرد نمیخوام از تو محبت حرف گوش کنی قبولی حرفهامو میخوام تو منو هیچ میانگاری میگی هرکاری که بخوام میکنم این یعنی خورد کردن من هیچ کردن من لیلی خیلی هم دوستت دارم ولی دست خودم نیست از رفتارت و نافرمانی های خورد کنندت و به هیچ گرفتن گذشت های من ازت ناراضیم کرده که همین احساس برای من وحشتناکه از احساسی که داری و خستگی هات از دنیا منهم دارم خیلی خیلی بیشتر از تو ذره ای حاضر به زنده موندن نیستم چون ذره ذره خورد میشم قبلا از طرف خونوادت حالا از طرف تو بیا رفتارمونو عوض کنیم و منو آدم حساب کن کمی هم به من احترام واقعی قایل شو.
همیشه دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد