دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

سه پیرمرد

رازهای‌ یک‌ زوج‌ خوشبخت‌!
*
توافق‌ کنید که‌ به‌ احساسات‌ یکدیگر توجه‌ داشته‌ باشید حتی‌ اگر با این‌ احساسات‌ موافق‌ هم‌نباشید.
*
یکدیگر را بدون‌ قید و شرط دوست‌ بدارید و مسؤولیت‌ حل‌ اختلافاتتان‌ را به‌ عهده‌ بگیرید
.
*
تمام‌ عوامل‌ ایجاد اختلاف‌ را پیش‌ از آن‌ که‌ با همسرتان‌ مطرح‌ کنید در نظر بگیرید
.
*
اختلافات‌ را در لحظه‌ به‌ پایان‌ برسانید و محدودش‌ کنید. کوتاهی‌های‌ گذشته‌ را پیش‌ نکشید
.
*
تکیه‌ کلام‌های‌ زیر را در گفتارتان‌ حذف‌ کنید: (تو باید که‌)، (تو نباید که‌)، (تو هرگز)، (تو همیشه‌)،(من‌ نمی‌توانم‌ که‌) و
...
*
هنگام‌ جر و بحث‌، بحث‌های‌ حاشیه‌ای‌ را پیش‌ نکشید و بحث‌ را معطوف‌ به‌ مسئله‌ مورد اختلاف‌کنید
.
*
به‌ جای‌ حمله‌ به‌ یکدیگر و توهین‌، روی‌ مطلب‌ مورد اختلاف‌ خود تمرکز کنید
.
*
از یکدیگر بخواهید که‌ زمانی‌ را صرف‌ فکر کردن‌ برای‌ حل‌ اختلاف‌ مورد نظر کند
.
*
اگرچه‌ همسرتان‌ همیشه‌ بر حق‌ نیست‌ اما او را عامل‌ مثبتی‌ به‌ حساب‌ بیاورید که‌ در زندگی‌ شمانقش‌ مهمی‌ دارد
.
*
سعی‌ نکنید که‌ فکر همسرتان‌ را بخوانید اگر مطمئن‌ نیستید که‌ منظورش‌ از گفتن‌ آن‌ مطلب‌ چه‌ بوده‌از او توضیح‌ بخواهید. به‌ خاطر داشته‌ باشید که‌ حل‌ اختلاف‌ مهمترین‌ است‌، نه‌ آن‌ که‌ کسی‌ برنده‌ و کسی‌بازنده‌ است‌. هر دو نفر شما برنده‌ هستید، شما در یک‌ تیم‌ هستید، نه‌ دو تیم‌ مخالف‌ و رقیب‌
.
این‌ رازها را به‌ کار ببندید و تمرین‌ کنید تا در اختلافات‌ زناشویی‌ به‌ عدالت‌ رفتار کنید و با یکدیگر به‌توافق‌ برسید . بهتر است‌ عشق‌ را به‌ خانه‌تان‌ دعوت‌ کنید! خانمی‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوی‌ در حیاط با سه‌ پیرمرد مواجه‌ شد. زن‌ گفت‌: شماها رانمی‌شناسم‌ ولی‌ باید گرسنه‌ باشید لطفا به‌ داخل‌ بیایید و چیزی‌ بخورید. پیرمردان‌ پرسیدند: آیا شوهرت‌منزل‌ است‌؟ زن‌ گفت‌: خیر، سرکار است‌. آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌ داخل‌ شویم‌. بعد از ظهر که‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برایش‌ تعریف‌ کرد. مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو که‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ کن‌. سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمایی‌ کرد ولی‌ آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌با هم‌ داخل‌ شویم‌. زن‌ علت‌ را پرسید و یکی‌ از آنها توضیح‌ داد که‌: اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ یکی‌ دیگرازدوستانش‌ اشاره‌ کرد و گفت‌ او موفقیت‌ و دیگری‌ عشق‌ است‌. حالا برو و مسئله‌ را با همسرت‌ در میان‌بگذار و تصمیم‌ بگیرید طالب‌ کدامیک‌ از ما هستید! زن‌ ماجرا را برای‌ شوهرش‌ تعریف‌ کرد. شوهر که‌بسیار خوشحال‌ شده‌ بود با هیجان‌ خاص‌ گفت‌: بیا ثروت‌ را دعوت‌ کنیم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارایی‌نماییم‌. اما زن‌ با او مخالفت‌ کرد و گفت‌: عزیزم‌ چرا موفقیت‌ را نپذیریم‌! در این‌ میان‌ دخترشان‌ که‌ تا این‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوی‌ آنها بود گفت‌: بهتر نیست‌ عشق‌ را دعوت‌ کنیم‌ و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌کنیم‌؟ سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ کرد و گفت‌: بیا به‌ حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهیم‌، برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ کن‌، سپس‌ زن‌ نزد پیرمردان‌ رفت‌ و پرسید کدامیک‌ از شما عشق‌ هستید؟ لطفا داخل‌ شوید ومهمان‌ ما باشید. در این‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد. سپس‌ آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وی‌ را همراهی‌ کردند. زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقیت‌ و ثروت‌ گفت‌: من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ کردم‌! دراین‌ بین‌ عشق‌ گفت‌: اگر شما ثروت‌ یا موفقیت‌ را دعوت‌ می‌کردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون‌منتظر بمانند اما زمانی‌ که‌ شما عشق‌ را دعوت‌ کردید، هر جا که‌ من‌ بروم‌ آنها نیز همراه‌ من‌ می‌آیند
.
هر کجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقیت‌


 

برای تو که می دانی دوستت دارم

برای تو که می دانی دوستت دارم !

دوست خوب من (علی عزیزم)! سلام

وقتی سلام کردم،تو هم سلام کردی. حرف زدی،خندیدی،خاطره تعریف کردی و ..... من به تو عادت کردم و گویا تو نیز به من عادت کردی.

هرگاه دلم گرفت برای دلم گوش بودی و هرگاه دلم از این و آن خسته می شد ، کنار دل تو ، همیشه گوشی بود که به حرفهایم توجه کند. گوش شدم ، دل شدم . پای دلم لغزید و بی آنکه بخواهم دل دادم.

دلم را دست تو دادم و درازایش هیچ نخواستم . تو هم گوش شدی، دل شدی ، دل دادی . و بی آنکه بخواهی پای دلت لغزید ودر دام من افتادی.

برایت صادق بودم. هیچگاه در دلم خطور نکرد که سر سوزنی هم که شده ممکن است گوشه ای از حرفهایت ناراست باشد. ما روی لبه تیز عشق و احساس گام می زدیم واین باریکی را وسعت صداقت سینه هایمان بی خطر می کرد.

نه گمان بد بردم و نه گفتار بد زدم. نه حرف ناراستی زدی و نه حرف دروغی شنیدم. حواسم بود که احساسم بر عقلم غلبه نکند.

گاه بی آنکه بخواهی ،با حرفهایت دلم را شکستی. ولی چاره چه بود. من دوستت داشتم و باید تحمل می کردم. می دانم که آنچه تو می خواهی نیستم، ولی آنچه تو خواستی کردم.

من خودم را فراموش کرده بودم و سرا پا تو بودم. تویی که گمان بد در تو راه ندارد و صداقتت را می ستایم و بر دوستی ات به همه عالم فخر می فروشم.

 صدای شاد زندگی ام هستی و من در کنار تو به هر که چه تاریکی و مرگ پوزخند می زنم.

نه خواب هستم، نه بیدار. هرچه هستم ، توام . در خواب و بیداری ام تو حضور داری و شبهای دلتنگی ام را با تو سر می کنم. به خودم امید می دهم که در این زمانه سیاه ، لا اقل یکی پیدا شده است که مرا بفهمد. خیالم راحت است که اگر خیلی چیزها را ندارم ولی دوست خوبی مثل تو دارم.

دوستی تو همه سرمایه من است.....................

برای دوست و همسر و عزیز دلم علی

 

لیلای من

 

لیلی من عزیزم  از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری برانگیز.
گل اقبال من ای غنچه ناز
بهار آمد تو هم با اوبیامیز.

لیلی من  بهترینم آغوش واکن
که از هر گوشه گل آغوش واکرد.
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد.

لیلی من عشق من صحرا هیاهوست
چمن زیرپروبال پرستوست.
کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیباتراز اوست.

لیلی من همسر عزیزم چون خنده صبح
امیدی میدمددر خنده تو
به چشم خویشتن می بینم از راه دور
بهاردلکش آینده تو

قلندر


دربدرِ همیشگی، کولی صد ساله منم

خاک تمام جاده هاس، جامه ی کهنه ی تنم

هزار راه رفته ام، هزار زخم خورده ام

تا تو مرا زنده کنی، هزار بار مرده ام

 

شب از سرم گذشته بود

در شبِ من شعله زدی

برای تطهیرِ تنم

صاعقه وار آمده ای

 

قلندرم، قلندرم

گمشده ی دربدرم

فروتر از خاک زمین

از آسمان فراترم

 

قلندرانه سوختم، لب از گلایه دوختم

برهنگی خریدم و خرقه ی تن فروختم

هوا شدی، نفس شدم

تیشه زدی، ریشه شدم

آب شدی، عطش شدم

سنگ زدی، شیشه شدم

قلندرم، قلندرم...

 

تهی ز قهر و کین شدم

برهنه چون زمین شدم

مرا تو خواستی این چنین

ببین که این چنین شدم

سپرده ام تن به زمین

خون به رگ زمان شدم

سایه صفت در پی تو

راهی لا مکان شدم

 

هیچ شدم تا که شوم

سایه ی تو وقت سفر

مرا به خویشتن بخوان

به باغ آیینه ببر

 

قلندرم، قلندرم...

             

یکی بود یکی نبود

بازم یکی بود یکی نبود! بازم یکی بود یکی نبود ،اونی که بود تو بودی واونی که نبود من بودم!یکی داشت و یکی نداشت،اونی که داشت  تو بودی و اونی که نداشت من بودم! یکی خواست ویکی نخواست،اونی که خواست تو بودی،اونی که بی توبودن رونخواست من بودم!یکی آوردویکی نیاورد،اونی که آوردتوبودی ،اونی که جزتوبه هیچ کس ایمان نیاورد من بودم!یکی بردو یکی نبرد،اونی که برد تو بودی اونی که دل به تو باخت من بودم!یکی گفت و یکی نگفت،اونی که گفت تو بودی اونی که دوست دارم روبه هیچ کس جز تو نگفت من بودم!یکی ماندویکی نماند،اونیکه ماند تو بودی اونی که بدون تو نماند من بودم

علی عزیزم خیلی خیلی خیلی دوست دارم.

 

سلام

سلام دوستان

من تازه اومدم .

از اینکه تولد این وبلاگ با آغاز سال نو بوده این را به فال نیک می گیرم .

هدف از ایجاد این وبلاک این که من و علی عزیزم بتونیم خوشیهامونو با دیگران هم تقسیم  .

قبل از هر چیزی می خوام سال نورا به همه مخصوصا به همسر عزیزم علی تبریک بگم .

باید بگم که علی از تولد این وبلاگمون خبر نداره ولی امشب نشونش میدم . علی جان امیدوارم خوشحا ل بشی و از این وبلاگمون خوشت بیاد .من که خیلی خوشحالم.

 

* شانس بزرگ من اینه که تو دنیایی دارم زندگی میکنم *

که تو ساکنش هستی

همین کافیه

خط خطی شده در ۶ فروردین ۱۳۸۵ . ساعت ۱۳:۳۵