دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

بی خیال عنوان

بعد از اون قهر و آشتی که هفته پیش با هم داشتیم روابطمون بهتر شده .یعنی سعی می کنم کاری نکنم که علی از دستم ناراحت بشه . و زیاد هم بهش گیر نمی دم . ولی بعضی وقتها این علی که اصلا احساس منو در نظر نمی گیره . مثلا همین یکشنبه که تعطیل بود . با اینکه بارها بهش تذکر داده بودم که از این حرف و حرکتش ناراحت می شم بازم نشنیده گرفت و وقتی ساعت ۵/۴ بعد از ظهر بیدارش کردم که پا شه و آماده بشه تا بریم بیرون (قبلا قرار گذاشته بودیم که همرا با خانواده خواهر آقای همسر منزل خاله آقای همسر بریم ) بدون اینکه به حرف من گوش بده ازم خواست تا راحتش بذارم و گفت که بهش گیر ندم و دوباره گرفت خوابید . منم خیلی ناراحت شدم یعنی خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم و رفتم و کلی واسه دل خودم گریه کردم . آقای همسر هم که خواب تشریف داشتند .
بعد هم کتای رو که دوستم داده بود (رهایی از دانستگی)برداشتم و رفتم بالا پشت بام که مثلا دارم کتاب می خونم . همین که من رفتم بالا سرو کلش پیدا شد و بدون سلام و کلامی باز داد کشیدن که پاشو بریم . زود باش الان میان . و انگار نه انگار که خودش گفته بود که راحتش بذارم . منم برای اینکه نفهمه که از دستش ناراحتم گفتم اومدم کتاب بخونم و رفتم پایین. و رفتیم و اومدیم و همه چی تموم شد . ولی آقای همسر اصلن متوجه هیچی نشد اصلن آب از آب تکون نخورد غافل از اینکه بازم دل نازک منو شکسته بود و باعث شده بود تو تنهاییام گریه کنم . ولی بازم با وجو همه اینا دوسش دارم و عاشقشم . وقتی یه کم بهم محبت می کنه همه چی یادم میره و بازم دوسش دارم . کاش اونم یه کم تو این موردا فراموشکار بود . ولی باید این  واقعیو قبول کنم که نمی تونم عوضش کنم . باید همین جور که هست قبولش
کنم . کاش یه کم با احساس تر بود . کاش دلش برام تنگ می شد . کاش اینقد زود براش عادی نمی شدم .
 

نمی دونم چطوری باید احساسمو بیان کنم . به نظر من بعضی وقتها نمی شه احساسو بیان کرد . الانم من یه حال عجیبی دارم نمی دونم چه واژه یا چه جمله ای باید بکار ببرم تا بتونم احساسمو نشون بدم .
نمی دونید این آقای همسر ما چقدر مغرور بعد از سه روز انتظار به امید اینکه سر صحبتو با من باز کنه به نتیجه نرسیدم . آخرش دیگه نتونستم تحمل کنم و بهش اعتراض کردم و بعد از کمی کل کل کردن با هم دیگه به مراد رسیدیمو آشتی بر قرار شد .
تو مدت این دو روزی که با هم قهر بودیم حس می گردم دلم گندیده . خوب دلی که محبت نبینه و محبت نکنه می گنده دیگه . نمی گم بی تقصیرم ولی بازم همه تقصیرات به گردن نحیف من افتاد و چون دیدم سرم روی این گردن باریک که کلی هم تقصیر ( به حق یا ناحق) روش افتاده و طاقت تحمل نداره سرمو رو شونه آقای همسر گذاشتم تا حداقل سنگینی سر روی گردنم نباشه و این یکیو شونه های آقای همسر تحمل کنه .
تازه اشکامم رو شونه هاش ریختم تا کمی از احساس گناهم و تقصیراتمو بشوره و اینطوری بو که کمی احساس سبکی کردم .خیلی تو این دو روزه دلم برای آقای همسری جونم تنگ شده بود .  
بیچاره آقای همسر هم گیر یه دختر دیوونه افتاده . حق داره . حتی خودمم بعضی وقتها از دست کارای خودم کلافه می شم . از خودم خسته می شم می خوام یکی دیگه باشم . بهتر از اینی که الان هستم باشم و آقای همسو کمتر اذیت کنم .
دلم یه جوری . امیدوارم امروز آقای همسر بهم تلفن کنه . الان ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه است و من منتظر تلفنش هستم . اگه زنگ نزنه یعنی خیلی از دستم ناراحته . خدایا کمک کن ..اگه زنگ نزنه دیوونه می شم خدایا ...
پس این تلفن کی زنگ می خوره تا من صدای قشنگشو بشنوم . زود باش دیگه . فکر کنم آخرشم خودم باید بهش تلفن کنم .
من رفتم منت کشی . خداحافظ

خیلی روز بدی داشتم . از صبح تا حالا همش کسلم . حوصله هیچ کاری هم ندارم . فقط بیخودی وقت تلف کردم . دیشب با آقای همسر حرفم شد . البته می دونم بی تقصیر نبودم  ولی اونم بی تقصیر نبود . آخه هر وقت من می خوام راجع به یه موضوعی صحبت کنم و هر چقدر هم سعی می کنم که منطقی باشم طوری حرف بزنم که ناراحت نشه . نمیشه . اصلا حرفهای منو نشنیده می گیره . منم خوب خیلی عصبانی می شم . نمی تونم خودمو کنترل کنم و آنچه که نباید بشه می شه .
امروز صبح طبق معمول براش شیر گرم کردم ولی نخوره رفته بود . تازه اصلا خداحافظی هم ازم نکرد . سر کارم که بودم بهم تلفن نزد . منم بهش تلفن نزدم . آخه همیشه منم که کوتاه میام . یعنی اگه من باهاش آشتی نکنم حتی اگه یه ماهم بگذره باهام حرفم نمی زنه تازه وقتی هم که من میرم پیشش منو از خودش دور می کنه و می گه برو راحنم بذار . وای این دفعه دیگه حاضر نیستم کوتاه بیام می خوام ببینم این دوست داشتن که میگه چقدره.
آخه می دونی آقای همسر (علی)
با این دوست دارم هایی که میگی
هر روز توقعاتم ازت بیشتر می شه
واسه همین زود به زود ازت دلگیر می شم
چون به نظر من کسی که اینهمه یکی دیگه رو دوست داره
باید برخوردش باهاس بهتر از این حرفا باشه .
باید نسبت بهش بیشتر احساس مسئولیت کنه
 
نمی دونم چقدر برات اهمیت دارم . ولی کاش اونقدر اهمیت داشتم که هر از گاهی به این وبلاگمون سری می زدی میدیدی تو این دل بینوای من چی میگذره .
نا سلامتی این وبلگ مال دوتامون بود . اولش که این وبلگ رو ساختم فکر می کردم بعضی وقتها تو هم می آیی و نوشتن که هیچ سر میزنی . بهانه هم نیار چون اگه بخوای شبها که داری سایتهای خبری رو می خونی یک دقیقه هم وبلاگ منو بخونی .
این وبلاگ بجای وبلگ دوتاییمون تبدیل شده به جایی که من حرف دلمو تنهایی توش بنویسم . حالا معلوم نیست کسی بیاد بخونه یا نه . ولی همین که حرف دلمو می زنم و خالی می شم  کلی .
عیب نداره . با لاخره باید یه جوری با زندگی کنار اومد دیگه . تو هم کم کم به من عادت می کنی . یه جوری باهام کنار میایی و مجبوری بگی دوسم داری .
 
می دونی الان چه حسی دارم
اوج بی احساسی شدید
گیجی
احساس پوچی
دیگه هیچ کی دوسم نداره
 

دلم تنگ است

 

در حال دور شدن هستم ... و هر روز که می گذرد دور و دورتر می شوم ... از اصل خویش یا از تو نمی دانم ... گاهی به سراغم می آید ... همان بغض کهنه را می گویم ... همان خسته ی همیشگی ... همان که سالهاست با من است ... یک بغض کهنه که گاهی نمی دانم از کجاست ... در حال دور شدنم ... در حال دنیایی شدنم ... در حال مادی شدن ... دوباره باز می گردم به روزهای سکوت ...می ترسم از تلخی تجربه ... می ترسم از دنیایی شدن ... از دور شدن از تو ... دلم برای تو تنگ است ... برای حرف زدن با تو ... برای ناز دادن هایت ... اما ! دوری رخصت حضور را می گیرد ...  دنیایی شده ام ... زود می ترسم ... زود می خندم ... زود می گریم و زود زود می میرم ... زود تر از زود ... و این تلخ است ... امید و ایمان ... ایمان به تو ... از وجودم ذره ذره دور می شود ... پروردگارا !!! نوری ... معجزه ای ... لبخندی ... نگاهی ... رخصتی ... پروردگارا ... بازم گردان ... دستانم را بگیر ... بازم گردان ... پروردگارا ... دلم برایت تنگ است ... برای تو ... برای مادر ... برای همه و همه دلم تنگ است ... دلم بیشتر از همه برای لیلا تنگ است ...

دور مانده ام از همه ... ننگ معیشت دنیایی روال نازیبای همیگشی را از من می گیرد ... هفته ای یک بار آن هم چند دقیقه ... ملاقات با مزار مادرم ... تلخ است ... دلم همیشه برایش تنگ است ... بار مسئولیتی که زندگی بر روی شانه هایم گذاشته ٬ لذت با او بودن را از من می گیرد و این ... تلخ است ... زهر است ... روزی ... دل می بندی ... و روزی ... دل می کنی ... و این نیز تلخ است ... روزی آمدم و من هم روزی می روم ... شاید کسی برایم بنویسد جایم خالی است و شاید هم نه !! اما ... جای تو خالی است ... آمدنت و بودنت در کنار ما نعمتی بود ... عشقی بود و عروجی بود تا مرز تو ... و رفتن ناگهانی ات ... حکایتی است از دلتنگی هایی که برای ما می ماند ... و این ماییم که همچنان ... رفتنی و غیابی دیگر را نظاره می کنیم ... رفتنت ... و نبودنت ... برای ما تلخ است و ناباور ... اما ... هر کجا هستی ... و هر کجا بودن را تجربه می کنی ... شاد باشی و عاشق و سلامت ... مادر عزیزم !!!

بوسه می خوام

من ازت بوسه می خوام به گرمی ظهر جنوب
آره من بوسه می خوام از اون لبای ناز و خوب

من ازت بوسه می خوام بوسه به شیرینی قند
آره من بوسه می خوام از اون لبای دل پسند

من ازت بوسه می خوام محکم و پر شور و هوس
از همون بوسه ها که می بره از یادم نفس

من ازت بوسه می خوام بوسة ناب بی ریا
با یه کوله بار عشق به شهر آغوشم بیا

من ازت بوسه می خوام تا خاطره بشه برام
تا که فتح بوسه هات بشه غرور لحظه هام

گرچه این واسه لبای تو فقط یه حادثه س
واسه من بوسة تو لحظة اوج عاطفه س

واسه من بوسة تو گواهی لیاقته
معنی درک تو از محبت و صداقته

به تنم بوسة تو رعشة مستی می دمه
رنگ سرخ گونه هام بوسه می خواد یه عالمه

به دلم بوسة تو شور جوونی میاره
دست دلباختگی رو تو دست فردا می ذاره

من با بوسه های تو جلوة افسانه می شم
بی نیاز از طلب ساغر و پیمانه می شم

من با بوسه های تو از غم و غصه در میام
شب تردیدو می سوزونم و با سحر میام

من ازت بوسه می خوام تا مست و دیوونه بشم
تا  که  بال  دربیارم  به  اوج  آسمون برم

من ازت بوسه می خوام تا از تو نیرو بگیرم
از لبات  سرخی  و  زیبایی و جادو بگیرم

قبل رفتن منو باز ببوس، نترس دیر نمی شه
آخه از بوسة تو گونة من سیر نمی شه

 

دیگر به خلوت لحظه‌هایم عاشقانه قدم نمی‌گذاری،
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی‌بینمت.
سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام .
من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ای؟!
من نگاه ملتمسم را در این واژه ها  پر کرده ام که شاید ....
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است.

 و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند .

و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم

نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شوی .

تا به حال نوشته بودم ؟

به گمانم نه !

پس اینبار برایت می نویسم که :

دست نوشته هایت سر خوشی را به قلبم هدیه می کنند .
می‌خواهمت هنوز ؟؟؟

گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند

اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند.
می‌خوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند.
هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشه‌هایم بشوید.

و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردن کافی است.

به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که :

دلتنگت شده ام به همین سادگی .
 
 

مادر

در کشور ما روزی بنام "مادر" نامگذاری شده. این فرشته ای که در همین نزدیکی، روز و شب در کار برکت بخشیدن به زندگی ماست، آنقدر نزدیک و آنقدر مهربان و آنقدر شکیبا که هیچ دیده نمی شود، نه مهربانی و نه نزدیکی و نه شکیبائی او درنظر نمی آید، آخر این فرشته بسیار به ما نزدیک است. او که فرستادهء خداوند است تا مبادا نسیمی خاطر کودکش را ، تو و مرا ، پریشان سازد.
ای مهربان
امروز چهاردهم ماه May در سراسر دنیا روز مادر نامیده شده، زیباست که امروز نیز با تمام دنیا همصدا شویم و بگوئیم مادر روزت مبارک. اگرچه این تبریک را در روز دیگری در این سال تنها در میهن خود بزبان می آوریم، لیکن بگذار که امروز از سراسر این کرهء خاکی آوای:
دوستت دارم مادر وروزت مبارک
بالا و به عرش خداوند برسد.
 
امروزهم بگوئیم:
 
"مادر"  که تندباد خزان تو را از من ربوده، خوب میدانم که میان فرشتگان نگاه مهربانت همیشه و همیشه مشتاق و نگران من است. میدانم که جان عاشقت همیشه در نیایش است تا کودکت شاد باشد و خوشبخت.
مادرم با من بمان، میان فرشتگان
مادرم به تو، به نگاه پرمهرت
به نیایشها و آرزوهای زیبای تو نیازمندم
مادرم تنها تو میدانی که من هرگز بزرگ نشدم
مادرم تنها تو میدانی که من هنوز و همیشه کودک تو هستم
مادرم دوستت دارم.
با من بمان
   
 

بیا شاد باشیم

حالم خوب نیست . یه جوراییم . آخه علی من به وبلاگمون اصلا سر نمی زنه . من این وبلاگو برای دو تامون درست کردم . ولی من تنهایی می نویسم و اون حتی وبلاگمو نمی خونه .
آخه چرا مردا اینقدر بی احساسن . چرا؟ شاید هم ما زیادی ازشون انتظار داریم نمی دونم . ولی کاش کمی بیشتر به خانمهاشون توجه می کردن . کمی بیشتر به خواسته ها و علایق همسرشون اهمیت نشون می دادن . شاید هم من زیادی احساسی برخورد می کنم .
من همیشه دوست دارم همه لحظاتم رو با علی بگذرونم .
 
علی جان کاش می دونستم تو دلت چی می گذره . نمی دونم من همونی هستم که می خواستی یا نه ؟ ولی می دونم  که دوست داشتی یه همسر شاد داشته باشی . یه همسر پر شور و اشتیاق.
ولی من نبودم . خودم که هیچ تو را هم دچار افسردگی کردم .
 ولی حالا دیگه می خوام اونی باشم که دوست داری . می خوام بعد از این با هم دیگه یه زندگی شاد بسازیم . با هم بخندیم و ‌برقصیم . بعد از این می خواهم دستاتو بگیرم و مجبورت کنم برقصی . به جوکهامم که هر چقدر هم با مزه باشن نمی خندی ولی عیب نداره باز هم سعی می کنم بخندونمت . نم خوام تو هم مثل من بشی . باید به همدیگه کمک کنیم و نذاریم غصه تو زندگی ما راه پیدا کنه . باید به آینده امیدوار بود . اینقدر هم نگران پول و قسط و .. نباش . منم سعی می کنم کمکت کنم ، با کمک هم همه چی درست می شه .
ان شا ا.. کنکور ارشد هم قبول می شی . یعنی باید قبول بشی .
قول بده امسال از همین شنبه آینده شروع کنیم بخونیم . با کمک هم می تونیم . علی جان ! اگه دستامون یکی بشه هر کاری می تونیم بکنیم . مهم نیست که پول خونه رو ندادیم یا قسطامون عقب افتاده  یا خیلی چیزای اینجوری ... مهم اینه که همدیگرو داریم . من تو رو دارم عشقتو دارم . خیلی هم دوست دارم .
 
 

دوباره دل هوای با تو بودن کرده


دوباره دل هوای...
دوباره دل هوای با تو بودن کرده   نگو این دل دوری عشقت رو باور کرده
دل من خسته از این دست به دعاها بردن   همه آرزوهام با رفتن تو مردن
حالا من یه آرزو دارم تو سینه  که دوباره چشم من تو رو ببینه
حالا من یه آرزو دارم تو سینه  که دوباره چشم من تو رو ببینه
 
واسه پیدا کردنت تن به دل صحرا میدم آخه تو رنگ چشات هیبت دنیا رو دیدم
توی هفتا آسمون تو تک ستاره ی منی  به خدا ناز دو چشمات رو به دنیا نمی دم
حالا من یه آرزو دارم تو سینه  که دوباره چشم من تو رو ببینه
حالا من یه آرزو دارم تو سینه  که دوباره چشم من تو رو ببینه
 
دوباره دل هوای با تو بودن کرده  نگو این دل دوری عشقت رو باور کرده
دل من خسته از این دست به دعا آوردن همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن
حالا من یه آرزو دارم تو سینه  که دوباره چشم من تو رو ببینه


انقدر دوست دارم بشنوی خندت می گیره تو نگاه می کنی و دلم تو چشمات می میره
انقدر دوست دارم دیوونه بازی می کنم کلکم شاکی نشد من تو رو رازی می کنم
 
انقدر دوست دارم بشنوی خندت می گیره تو نگاه می کنی و دلم تو چشمات می میره
انقدر دوست دارم دیوونه بازی می کنم              کلکم شاکی نشد من تو رو رازی می کنم
 
انقدر دوست دارم حوصلت رو سر می برم یه روزی نیاد بگی دیگه تو رو دوست ندارم
 
ساعت دیدن تو صدای من در نمیاد  آره تقصیر من دوست دارم خیلی زیاد
انقدر دوست دارم شماره ها خسته می شن تا نهایت می رن و با چشم تو بسته می شن
 

سالگرد عشق

 

۱۲ اردیبهشت اولین سالگرد عشق من و علی است . روز عقد من با علی عزیزم .

علی جان من به خاطر همه چیز ازت متشکرم . توبهترین دوست من تو این مدت بودی . یک سال از آشنایی من و تو می گذره و من تو این مدت دلبستگی شدیدی به تو پیدا کردم .   علی عزیزم با تمام وجود دوستت دارم و می پرستمت 

 

بیا دست قشنگ مهربانت را عصایی کن که برخیزم
و شورانگیز وشاد آلود به دامان شقایقها بیاویزم
بدزدم تیشه فرهاد عاشق را و بی پروا چنان رعدی
بنای سنگی غم را فرو ریزم بسازم کلبه عشقی
بسازم کلبه عشقی میان باغ فرداها
و حافظ وار بر بام فلک طرحی دگر از عشق اندازم و نقش دیگری ریزم

 

برای تو

برای تو می نویسم : دیدگانم برای این آمده اند تا تو را تماشا کنند. برای تو می نویسم : لبانم برای این آمده اند تا نام تو را فریاد کنند. برای تو می نویسم : دستهایم برای این آمده اند تا به دور تو حلقه شوند. برای تو می نویسم : گامهایم برای این آمده اند که به سوی تو بشتابند. برای تو می نویسم : قلب من برای این آمده است که تو رو بستاید. برای تو می نویسم : دل من برای این آمده است که تو را در خود بنشاند. برای تو می نویسم : جان من برای این آمده است که به پای تو قربان شود برای تو

علی عزیزم می پرستمت .

جاده زندگی

تا حالا فکر کردین که چرا یه مدت توی جاده زندگی با یکی هم مسیر می شین ؟

قطعاً توی این هم مسیری ، تنهائی هاتون رو با هم قسمت کردین ، شادی هاتون ،...
گاهی وقتها که تو راه گم شدین ، پناه همدیگه بودین ...
یک وقتهائی که یکی تون از ادامه راه خسته میشه اون یکی هولش میده ، زیر بال و پرش رو میگره و  بلندش میکنه ، یا اینکه یه جاهائی خسته میشین اما هر کدوم به عشق همسفری با اون یکی ، شونه به شونه با هم راه میرین و ادامه می دین
همه چی خوب پیش میره ،
اما گروه دیگه ای هستند که به خودشون ، به حسشون ، به درسهائی که تو این گمراهی گرفتن اعتماد میکنند و سعی میکنند ادامه راه رو با اتکا به نفس طی کنند.
خیلی جاها دلتنگ  هستید ، اما از کجا معلوم ؟ شاید شما دو تا باید قوی تر بشین ، هر کدوم مسیرهای تازه ای رو طی کنین ، درسهای جدید یاد بگیرین ، آماده بشین تا این درسها رو به یکی دیگه یاد بدین ، اون وقت دوباره سر یه دو راهی که قراره یکی بشه ، کنار هم قرار بگیرید و ادامه راه رو با هم طی کنید...
همه و همه برای رشد ماست .

حالا میبینین که چقد رشد کردین ، اون وقت برای اون همراهتون هم دعای خیر میکنین چون میفهمین اونم مربیتون بوده و درسهائی بهتون داده که حالا به اینجا رسیدین
درسته !
هر راهی که تو نقشه زندگیتون مشخص شده هدفی رو تو دلش داره و هر همراهی که تو این راه کنارتونه ، مربی شماست که درسهای زندگی رو بهتون یاد میده و این شما هستین که با اتکا به خودتون و با اعتماد به مسیری که کائنات براتون در نظر گرفته انتخاب میکنین که تو جاده زندگی قدم بذارین و مسیر تازه زندگیتون رو مشخص کنین
همیشه قدرتمند باشید