دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

دستهای تو

با دستهای روشن تو هر قفل کهنه را می توان گشود .

می‌ترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ،
نه از شب‌های بی‌مهتاب و زوزه‌ی گرگ ،
از آدم‌ها... از آدم‌ها می‌ترسم .
از آنکه با من می‌نشیند و برمی‌خیزد .
از آنکه هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم می‌گوید .
از دوست‌نمایان ...
از آنکه دوست می‌نماید می‌ترسم .
از همانان‌که ــ به قول فروغ ــ مرا می‌بوسند و طناب دار مرا می‌بافند ...
سال‌هاست که می‌ترسم.
از آدم‌ها می‌ترسم و می‌گریزم به خلوت.
به خلوتِ خالی از چشم
می‌گریزم و می‌ترسم از چشم‌هایی که خلوتم را می‌پایند
می‌گویند هر کاری عقوبتی دارد ؛
عقوبت ریختن آبروی دیگران، عقوبت تمسخر، تحقیر و عقوبت شکستن دل .
تو بگو ... بگو من مبتلای کدام عقوبتم ؟
کاش در زمان پیامبری می‌زیستم ، از ترس‌هایم می‌پرسیدم و از عقوبت‌کشیدنم.
کاش ناگاه از جایی الهامم می‌شد که این درد که می‌کشم از کجاست !
......
من می‌ترسم از این همه دروغ ... از تزویر .
می‌ترسم از متنعّم بی‌درد که نفَس از گرما می‌آورد و لب به نصیحت و شماتت می‌گشاید.
حتی از تو...
راستی ای چشم‌های ناآشنا ! تو که ترس‌هایم را می‌خوانی... تو کیستی؟
کیستی ای چشم‌های پنهان ؟
از تو هم می‌ترسم .
اما گاهی می‌خواهم به تو بگویم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد